سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آمدن آن حضرت به مکه

چون حضرت سیدالشهداء علیه السلام در سوّم ماه شعبان سال شصتم هجرت از بیم آسیب مخالفان، مکه ی معظمه را به نور قدوم خود منور گردانیده بود، در بقیّه ی آن ماه و ماه رمضان و شوال و ذی قعده در آن بلده ی محترمه به عبادت حق تعالی قیام می نمود. چون ماه ذی حجّه درآمد، حضرت، احرام به حج بستند. چون یزید پلید، جمعی را فرستاده بود به بهانه ی حج که آن حضرت را گرفته و نزد او بَرَند یا به قتل آورند، حضرت، احرام حج را به عمره عدول نمود، اعمال عمره را به عمل آورد و مُحِل شد (از احرام خارج شد) و متوجه عراق گردید.

محمد بن حنفیه به خدمت آن حضرت آمد و گفت: ای برادر! تو دانستی غَدر و مکر اهل کوفه را نسبت به پدر و برادر خود و می ترسم که با تو نیز چنین کنند. اگر در مکه بمانی که حَرَم خداست، عزیز و مکَرَّم خواهی بود. کسی درمکه متعرّض تو نمی تواند شد. حضرت فرمود: می ترسم که یزید پلید مرا درمکه شهید گرداند و نمی خواهم که حرمت کعبه به سبب من ضایع شود.

... چون هنگام سحر شد، حضرت فرمود شتران را بار کردند. چون خبر به محمد رسید، بی تابانه آمد و بر مهار ناقه ی برادر بزرگوار خود چسبید و گفت: ای برادر! با من وعده کردی که در این امر اندیشه به کار بری چرا به این زودی متوجه سفر می گردی؟ حضرت فرمود که: چون تو رفتی، حضرت رسالت صلی الله علیه و آله به نزد من آمد و فرمود: ای حسین! برون رو که حق تعالی می خواهد تو را در راه خود کشته ببیند.محمد گفت: هرگاه تو به این عزم می روی، زنان خود را چرا با خود می بری؟ حضرت فرمود: حق تعالی می خواهد ایشان را اسیر ببیند. پس محمد حنفیّه با دل بریان و دیده ی گریان، آن امام عالمیان را وداع کرد و برگشت.

نامه ی والی مدینه به ابن زیاد

چون ولید، والی مدینه شنید که حضرت امام حسین علیه السلام متوجه عراق شده است، نامه ای به پسر زیاد نوشت که: شنیده ام، حسین، متوجه ی عراق شده است و او فرزند فاطمه علیهاالسلام دختر رسول خداست. متعرض او مشو و آسیبی به او مرسان که تا دنیا باقی است، مورد لعنت دوست و دشمن گردی. چون نامه به او رسید، تاثیری در او نکرد.

پیکی به سوی کوفه

چون امام مظلوم به نزدیکی عراق رسید، قیس بن مُصَهَّر را به رسالت به جانب کوفه فرستاد. هنوز خبر شهادت مسلم به آن حضرت نرسیده بود. نامه ای به جانب کوفه نوشت [و آنان را برای آماده شدن جهت کار زار فرا خواند].

پیک آن حضرت روانه شد و به قادسیّه رسید. حصین ابن نُمیر که با سپاهی جهت مقابله با امام در آن جا بودند، او را گرفت و خواست که نامه را از او بگیرد. [قیس] نامه را پاره کرد و به او نداد. حصین او را به نزد ابن زیاد فرستاد. ابن زیاد گفت: چرا نامه را پاره کردی؟ گفت: برای آن که تو مطلع نشوی بر آن چه در آن نامه بود. ابن زیاد در خشم شد و گفت: دست از تو برنمی دارم تا محتوای نامه را به من نگویی یا بر منبر بالا روی و حسین و برادر و پدرش را ناسزا بگویی و الا تو را پاره پاره می کنم.

پس بر منبر بالا رفت و ثنای حق تعالی ادا کرد و درود بر حضرت رسالت و اهل بیت او فرستاد و صلوات بسیار بر حضرت امام حسین علیه السلام و پدر و برادر بزرگوارش فرستاد و ابن زیاد و پدرش و سایر بنی امیه را لعن بسیار کرد و گفت: اهل کوفه! من پیک امام حسین علیه السلام به سوی شما [هستم] و او را در فلان موضع گذاشته ام. هر که خواهد یاری او نماید، به خدمت او بشتابد. ابن زیاد امر کرد که او را از بالای قصر به زیر انداختند و به درجه ی شهادت فایز گردید.

خبر شهادت مسلم بن عقیل

[دو نفر از یاران امام گفتند:] ناگاه دیدیم که مردی از جانب کوفه، پیدا شد. چون سپاه، آن جناب را دید، راه را گردانید. ما بر سر راه او رفتیم و از احوال کوفه پرسیدیم. گفت: از کوفه بیرون نیامدم تا دیدم، مسلم بن عقیل و هانی را شهید کردند و پاهای ایشان را گرفته، در بازارها می کشیدند.

چون شب به خدمت آن جناب رفتیم و این خبر وحشت اثر را عرض کردیم. حضرت از استماع این قضیه بسیار اندوهناک گردید و مکرر فرمود: انّاللّه ِ و انا الیهِ راجعون. خدا رحمت کند، ایشان را.

پس حضرت، اصحاب خود را جمع نمود و فرمود: به ما خبر رسیده که مسلم بن عقیل و هانی بن عروه را شهید کرده اند و شیعیان ما، دست از یاری ما برداشته اند. هر که خواهد ازما جدا شود بر او حَرَجی نیست. جمعی که برای طمع مال و غنیمت و راحت و عزت دنیا با آن جناب رفیق شده بودند از استماع این اخبار متفرق گردیدند و اهل بیت و خویشان آن حضرت و جمعی که از روی ایمان و یقین، اختیار ملازمت آن جناب نموده بودند، ماندند.

ملاقات با لشکریان حُرّ

[چون پیش رفتند] حُرّبن یزید با هزار سوار نزدیک ایشان رسید. چون آن منبع کرم وسخاوت، در آن خیل ضلالت، آثار تشنگی مشاهده نمود، اصحاب خود را متوجه گردیده، [که] ایشان را با اسبان سیراب گردانید.

پس اصحاب خود را حکم فرمود، سوار شوند. چون خواستند که برگردند، لشکر مخالف بر سر راه آمده، مانع شدند. حضرت با حُرّ خطاب کرد که: مادرت به عزای تو بنشیند، از ما چه می خواهی؟ حرّ گفت: اگر دیگری نام مادرم را می بُرد، البته متعرض مادر او می شدم. اما در حق مادر تو به غیر از تکریم و تعظیم سخنی بر زبان نمی توانم آورد. حضرت فرمود: مطلب تو چیست؟ حُرّ گفت: می خواهم تو را به نزد پسر زیاد برم. آن جناب فرمود: تا زنده ام به این مذلّت راضی نمی شوم. حرّ گفت: من نیز دست از تو بر نمی دارم. سپس گفت: اکنون که به آمدن کوفه راضی نمی شوی، به راه دیگر به غیر راه مدینه برو تا من حقیقت حال را به پسر زیاد بنویسم. شاید صورتی رو دهد که من به محاربه ی چون تو بزرگواری مبتلا نشوم.

سرزمین محنت و رنج

چون صبح شد، فرود آمدند و نماز بامداد گذاردند. حضرت سوار شد و هرچند می خواستند به جانب دیگر بروند،لشکر حر ممانعت می نمودند تا آن که به زمین کربلا رسیدند. حضرت پرسید که: این زمین چه نام دارد؟ گفتند: این را کربلا می گویند. چون امام مظلوم آن نام محنت انجام را شنید، آب حسرت از دیده های مبارکش فروریخت و فرمود: این موضع کرب وبلا و محل محنت و عِناست و این، جای ریختن خون شهیدان کربلاست. پس به ضرورت درآن جا فرود آمدند و سرادق عصمت و جلالت اهل بیت رسالت بر پا کردند... چون روز دیگر شد، عمربن سعد با چهار هزار منافق عنید به کربلا رسید و در برابر لشکر امام سعید، فرود آمدند.

پس نامه ای به پسر زیاد نوشت و حقیقت حال را عرض کرد. آن لعین بد اصل، چون نامه را خواند گفت: اکنون که چنگال ما بر او بند شده است، او را رها می کنیم؟! هرگز چنین نخواهیم کرد. سی هزار سوار به تدریج نزد عمر جمع شدند و ابن زیاد نامه به عمر نوشت که: از برای تو عُذری نگذاشتم در باب قلَّت لشکر، باید که مردانه باشی و آن چه واقع می شد، هر صبح و شام، مرا خبر دهی... پس حضرت امام حسین علیه السلام عمربن سعد را در میان شب طلبید و به آن بی سعادت گفت: با من مقاتله می کنی و می دانی که من کیستم و پسر کیستم. آیا از خدا نمی ترسی و اعتقاد به روز جزا نداری؟ بیا به جانب من و سعادت ابدی برای خود تحصیل کن و خود را از عذاب ابدیِ آخرت نجات دِه.

چون حضرت دید که موعظه در آن سیاه دل اثر نمی کند، روی مبارک از او گردانید و فرمود که: خدا تو را در میان رختخواب به قتل رساند و در آخرت تو را نیامرزد. امید دارم که تَمَتُّعی (بهره ای) از دنیا نبری.

پس پسر زیاد نامه ی دیگر به تاکید و تهدید به عمر نوشت که: شنیده ام که با حسین مدارا می نمایی و شب ها با او صحبت می داری، چون نامه ی من به تو رسد، باید که بر ایشان بتازید و ایشان را مهلت ندهید و بعد از کشتن، اسب بر بدن های ایشان بتازید. اگر چنین خواهی کرد، نزد ما گرامی خواهی بود و تو را جزای نیکو خواهیم داد و اگر از تو نمی آید، دست از امارت لشکر بردار و امارت سپاه را به شمر بگذار.

شبی برای راز و نیاز

[در روز نهم ماه محرم، چون سپاه عمرسعد قصد تعرّض داشت، امام حسین علیه السلام به برادرش عباس گفت: [ای برادر! اگر توانی ایشان را راضی کن که محاربه را به فردا قرار دهند که امشب، وداع پروردگار خود به جا آورم زیرا که پیوسته خواهان و مشتاق نماز و تلاوت و استغفار و دعابوده ام و یک شب را برای مناجات و تضرع به درگاه قاضی الحاجات غنیمت می شمارم... [خواسته حسین را اجابت کردند و] عمر سعد در میان لشکر شقاوت اثر، ندا کرد که حسین و اصحابش را امشب مهلت دادیم...

چون لشکر مخالف، سیدشهداء را احاطه کردند، حضرت اصحاب خود را جمع کرد و فرمود: من بیعت خود را بر شما حلال کردم و شما را نیز مرخص گردانیدم، شما تاب مقاومت این گروه بی شمار را ندارید که ایشان مرا می طلبند و با من کار دارند. چون مرا بیابند، دیگری را طلب نمی کنند.

پس اهل بیت و خویشان و خواص اصحاب آن حضرت که به قوت ایمان و یقین، از عالمیان، ممتاز بودند گفتند: ما ازتو مفارقت نمی نماییم و در حزن و اندوه و محنت و بلا با تو شریکیم و قرب خدا را منوط به خدمت تو می دانیم. [و] تمام آن شب را به عبادت و دعا و تلاوت و تضرع و مناجات به سر آوردند و صدای تلاوت و عبادت از عسکر سعادت اثرِ آن نور دیده ی خیرالبشر بلند بود.

صبح عاشورا

چون صبح آن روز طالع شد، آن امام مظلوم با اصحاب خود نماز صبح ادا کرد و بعد از نماز، رو به جانب اصحاب سعادت مآب خود گردانید و فرمود: گواهی می دهم که امروز همه ی شما شهید خواهید شد به غیر از علی بن الحسین، پس از خدا بترسید و صبر کنید تا به سعادت شهادت فایز گردید و از مشقّت و مذلّت دنیای فانی رهایی یابید.

آن حضرت در خطبه [ای خطاب به لشکر عمر بن سعد] فرمود: به درستی که پسر زیاد، مرا مردّد گردانیده است میان کشته شدن و اختیار مذلت نمودن و هرگز نخواهد شد که من خود را ذلیل و اسیر چنین کافری گردانم و صاحبان همت های بلند و خصلت های ارجمند و ارباب نَسَب های فاخر و پروردگان دامان های طاهر، هرگز مذّلت لئیمانه بر شهادت کریمانه، اختیار نمی کنند. به درستی که من عذر خود را ظاهر گردانیدم و حجت خدا را بر شما تمام کردم و اینک با قلّت اعوان (یاران) با این گروه قلیل از بزرگواران رو به شما می آیم و پشت از جهاد نمی گردانم و می دانم که همه، شهید خواهیم شد ولیکن جدم مرا خبر داده است که بعد ازشهادت من به اندک زمانی، به تیغ انتقام کشته خواهید شد و به آروزهای خود نخواهید رسید. اکنون هرچه خواهید بکنید، من توکل بر خدا کرده ام و آن چه برای من مقدّر گردانیده به آن راضی ام.


نوشته شده در دوشنبه 88/9/9ساعت 6:6 عصر** نظرات و پیشنهادات **|